خلاصه یادداشت همان همیشگی: «خارج از گود بنشین و فریاد بزن: لنگش کن!»
سالهاست اوضاع شعر همین است! هیچ گروهی، شعر گروه دیگر را قبول ندارد! اما بگذارید به نقد برسیم و نه به فحاشی! شعر، کجا بی حرمتی یادتان داده که حرمت میشکنید؟!
هر اثر هنریای قابل نقد است و کسی حق ندارد به منتقد خرده بگیرد، اما نقدی که در چارچوب و سوار بر متن باشد!
پیشتر خواستم بنویسم: «شما کجای شعر ایستادهای که به براهنی و رویایی میتازی؟ شناختهشدن در در قالب قصیده که حتی یک حریف بیسواد هم در آن نداری، این همه منم منم ندارد!» اما گفتم ارزش ندارد!
دیدم آن یکی که از غزل جز می و نی نیاموخته چهره استادی گرفته و آن یکی هم ...
سر آخر گفتم خطاب به چه کسی بنویسم؟ شما و هم کیشهایتان توهم پادشاه بودن دارید که قبایی به تن دارد اما نه خبری از پادشاه بودنتان هست و نه خبری از قبا! رعیتی بی لباس بیش نیستید که اگر بودید با پیشوند و پسوند از شما یاد می کردم و برایتان می نوشتم!
همکیشانی که نشستهاند ببینند کدام بزرگ شاعری در بند بیماری است که با لنگهای هوا کرده به او بتازند و بگویند حالا شد! نه آقایان شما براهنی نیستید که به هر که تاختید کسی نتواند دم بزند. درواقع حرفهای شما آنچنان بی ارزش است که نقد براهنی را در حد لغات و سطح برداشتهاید و براهنیوار میخواهید بتازید! شما که نه اسبی داشتید و نه اصل! پا زمین بکوبید و هی کنید شاید جمالتان به گوشه چشم شاعری روشن شد.
فرقی میان شما و دیگرانی که برای کوبیدن سیمین بهبهانی، منزوی در خاک خفته را بالا میبردند وجود ندارد! آش همان آش است اما کاسهاش عوض شده!
لنگهای هوا کردهتان را پایین بیاورید! قبل حرف زدن، با بزرگترهایتان مشورت کنید و ببینید ایراد گرفتن از ارتفاع ناخن براهنی و سایه، حالا که در گور سرد خفتهاند و شب شعر را از شب پر کردهاند، در قوارهتان هست؟ که همه ما میدانیم نیست! تا دیروز از پادشاهان لخت مینالیدیم و حالا رعیتهای عور گریبانمان را گرفتهاند!
ماجرا جایی جالبتر میشود که عزیز ناشاعری که تا دیروز براهنی و رویایی را بدون تنفس به توپ بسته بود حالا به توهینکنندگان سایه خرده میگیرد! واعجبا!
اما از خیل این ناشاعرها که بگذرم از یک نام نمیتوانم بگذرم! که دلم میسوزد! چون این یکی نام را باید با «مونالیزاترین اخم» به دوش کشید! چون این نام به غزل مدرن امروز گره خورده! چون این نام شعر است و شعر است و شعر!
آقای شاعر! از سر دلسوزی مینویسم! از سر دوستداشتن! اول تکلیف ما را مشخص کنید! شما همچنان شعر میگویید یا دیگر مشغول به تمسخر بزرگان هستید؟ اصلا شعر گفتن را بهخاطر دارید؟ یا وزن و قافیه را لابهلای اعتراضاتتان به هر بزرگشاعر و ناشاعری گم کردهاید؟ شاعر صلهبگیر را فحش میدهید و پیشکسوت این هنر را هم به سخره میگیرید؟ چگونه این و آن در یک کاسهاند؟ به سیاست حاکم معترضید؟ پس کجاست حرفتان؟ شما شاعرید و حرفتان شعر است! اگر محتوای حرفتان با مردم یکی هم باشد بیانتان باید فرق کند! جان بیانتان باید فرق کند! لحن بیانتان باید فرق کند!
آقای شاعر! «تو لبخندی و من اخم!» از شما گفتم که گذشته شما را آن قبلیها در خواب هم نمیبینند! چون شما را با شعر میشناسیم و آنها را شلنگ، تختهاندازیهاشان!
دیگر نه براهنیای وجود دارد که نسیان پیشه کردهباشد، نه سایهای که عصایش را روی صندلی دو دستی بچسبد!
ما سوگوار بزرگانی هستیم که از هر یک، کلمهای معرفت، کلمهای زندگی، کلمهای عشق آموختیم! شما هم فحش بدهید تا از شما حقیر بودن بیاموزیم!