دستها مال تو بودند
بازوها مال تو بودند
اما تو خود آنجا نبودی
چشمها مال تو بودند
اما بسته بودند و پلک نمیزدند
خورشید دورتاب آنجا بود
ماه غلتان بر شانههای سپیده تپه ، آنجا بود
باد، آبگیر بردفورد آنجا بود
نور سبز رنگ زمستان آنجا بود
دهان تو آنجا بود
اما تو خود آنجا نبودی
هرکه سخن میگفت
کلامش را پاسخی نبود
ابرها فرولغزیدند
و خانههای آب کناران را ، در خود فروبردند
و آب خاموش بود
مرغهای دریایی خیره مانده بودند
دردی در کار نبود
رفته بود
رازی در کار نبود
حرفی در کار نبود
سایه خاکسترش را می پراکند
نعش تو بود
اما تو خود آنجا نبودی
هوا روی پوست نعش می لرزید
تاریکی درون چشمهای نعش میلرزید
اما تو خود آنجا نبودی
وقتی جوابم می دهی با عشق: جانم!
من صاحب عالی ترین حالِ جهانم
تو خلسه ی تخدیری ِ یک جنسِ نابی
من با تو در اوجِ نشاطم، شادمانم!
کافی ست تا لب تر کنی، باران بگویی!
من آسمانها را به اینجا می کشانم