روزهای نبودنت را طوری میگذرانم،
که حتی زمان به عبور خودش شک کند. .
مثل مسافری که از پنجره ی قطار ِ در حال حرکت،
قطاری که ایستاده را میبیند. .
تنها نگرانم این لحظه ی متوقف،
در حقیقت ِ تو سالها طول بکشد. .
با چشمهایی ضعیف و قلبی ضعیف تر برگردی،
گمان کنی من جوان مانده ام. .
برای تکاندن ِ خاک، بر شانه ام بزنی
و فرو ریختنم تو را بترساند.