کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه |
خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه |
|
کنارم هستی و بازم بهونههامو میگیرم |
میگم ای وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم |
|
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم |
از اینجا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم |
|
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم |
محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم |
|
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم |
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم |
|
تو هم مثل منی انگار ازین دلتنگیها داری |
تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خودآزاری |
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو؟ |
گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست |
|
گله ای نیست، من وفاصله ها همزادیم |
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست |
کنار این همه مهمان چقدر تنهایم |
میان این همه ناخوانده کفشهای تو نیست |
گفتی: «رها کن خودت را... پیشم که هستی خودت باش» |
گفتم: «اگر من نباشم؟...» با بغض خندیدی انگار |
صد بار پشت این تلفن گریه کردهام |
حتی میان گریه صدایم عوض نشد |
من قانعم به خندهای محو و نگاهی تار |
حتی کنار عکس تو خوشبخت خواهم بود |
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم |
اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی! |
زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد |
که زن با شاعر دیوانه عمراً سر نخواهد کرد |
|
مبادا بشنود یک تار مویش ذلهام کرده |
که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد |
|
...جنون شعر من را نسلهای بعد میفهمند |
که فرزند تو جز من جزوهیی از بر نخواهد کرد |
|
برای دخترت تعریف خواهی کرد: من بودم |
دلیل شور «مهدی» در غزل... باور نخواهد کرد... |
سوگند او که گفت پریشان و عاشق است |
باورنکردنیست؛ ولی سادهایم ما |
هزار حرف جگرسوز در دهانم بود |
شکست بغضم و کارم به گفت و گو نرسید |
این چار حرف ساده، همین نام کوچکم |
وقتی شنیده میشود از آن دهن خوش است |
تا که گهگاه کمی «آه» برآرم ز رقیب |
بیوفا بودی و گفتم: «چه وفایی دارد!» |
باز میگویی بخوان شعر از کتابت بیشتر |
اضطرابم میشود با انتخابت بیشتر |
|
میرویم و شعر میخوانم برایت پشت هم |
ساکتی، اما شد از شوقت شتابت بیشتر |
|
خوب من! اوج جنونم را نخواهی دید، حیف! |
هر زمان زیبایی اما وقت خوابت بیشتر |
|
گفتم آرامی کنارم؟ پلکهایت بسته شد |
با سوالم گریه کردم، با جوابت بیشتر |
بعد تو تا سالها وقتی که غمگین میشدم |
دست خود را میگرفتم، فکر میکردم تویی |
اگر ببینم روزی گرفته دست تو را |
به جای من کس دیگر... خدا به خیر کند |
راه خودت را سمت من کج کردی اما حیف |
تا آمدم چیزی بگویم زود برگشتی |
آن روزها نام مرا حتا نمیدانست |
من عاشقش بودم ولی گویا نمیدانست |
|
...با خود کلنجار عجیبی داشتم آیا |
از عشق میدانست چیزی یا نمیدانست |
|
...یک شب برایش تا سحر گلپونه ها خواندم |
تنها به لبخندی مرا دیوانه میدانست |
|
فردای آن شب رفت فهمیدم که معنای |
"من مانده ام تنهای تنها را نمیدانست" |
صبح و عصر وشب غم انگیزیست |
گفته بودم بدون تو هرگز |
|
گفته بودم ولی... ولی حالا |
من تو را دوست... نه... خداحافظ! |
دیدی چگونه مثل همه او گذاشت رفت؟ |
احمق! قبول کن که قبولت نداشت، رفت |
باید قبول کرد "عزیزم" دروغ بود |
توی ماشین رو صندلی عقب |
ما نشستیم ولی جدا از هم |
|
یه جوری فاصله گرفتی که |
نخوری یکدفه به نا محرم |
|
تو حواست همش به گوشیته |
من به انگشتر توی دستت |
|
داره شیطون میره توی جلدم |
بذارم دستمو روی دستت |
|
آسمون و چشات هردو سیان |
یه موزیک ملایمم پخشه |
|
اگه چن ثانیه نگام کنی |
حس خوبی به هردو میبخشه |
|
واسه اینکه بگیری دستامو |
شک نکن من اجازه میدادم |
|
کاش این جاده پیچ تندی داشت |
توی آغوش تو میفتادم |
خوش آن شبی که در آغوش گیرمش تا روز |
به زیر پهلوی او دست من به خواب رود |
خانه چون خالی شود گویم که دست من بگیر |
دست میگیرد ولی از خانه بیرون میکند |
رفتم به مسجد از پی نظارۀ رخش |
دستی به رو گرفت و دعا را بهانه ساخت |
لازمۀ عاشقیست رفتن و دیدن ز دور |
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست |
ز شادی مردم آن ساعت که از بیم رقیبانش |
نهانی گفت حرفی با من و بگذشت زود از من |
خوش آن ساعت که پنهانی به روی یار میدیدم |
چو میکرد او نظر سویم، سوی اغیار میدیدم |
هزار نکته بیان میکند به جنبش ابرو |
هزار نکتۀ دیگر که مشکل است بیانش |
از مجلس او برنتوان خاست که ترسم |
برخیزم و آن جنبش ابرو نگذارد |
ز بس کز دیدن او بیخودی سر میزند از من |
تماشاگاه خلقی میشوم وقت تماشایش |
تا کی در انتظار تو هر دم ز اضطراب |
آیم برون ز خانه و در کوچه بنگرم |
با غیر وعده داد و مرا چون ز دور دید |
برخاست از فریب و روان سوی خانه شد |
به حضور غیر کردی نشنیده پرسشم را |
که از او به این بهانه ز سوال من بپرسی |
چون کند غیر سخن بهر فریب دل من |
رو بگردانی و خود را به شنیدن داری |
خوش آن دم کان پریرو بهر تسکین دل زارم |
سخن گوید به غیر و باشدش روی سخن با من |
افتم در اضطراب چو از من جدا شود |
کان مه مباد با دگری آشنا شود |
بیماری من چون سبب پرسش او شد |
میمیرم از این غم که چرا بهترم امروز |
گاه سوال تا ندهد دیگری جواب |
حرفش تمام ناشده گویم جواب او |
زود از بزم تو برخیزم چو یار من شوی |
ترسم آید غیر و ناگه شرمسار من شوی |
شب که میبردند مست از بزم آن بدخو مرا |
هرچه دل میخواست با اغیار میبایست کرد |
حرف در مجلس نگویم جز به همزانوی او |
تا به چشمی سوی او بینم، به چشمی سوی او |
به رفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم |
که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم |
پیش از آن کاید به رقص از انتظارم میکشد |
نیمجنبشهای مخفی از قد رعنای او |
کجا شد یارب آن شبها که بود از غایت مستی |
سر من در ته پایش سر او بر سر دوشم |
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت |
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت |
|||
گوشهای گیرم و من بعد نیایم سویت |
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت |
|||
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت |
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت |
|||
بشنو پند و مکن قصد دلآزردۀ خویش |
||||
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردۀ خویش |
||||
کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری ترنم شعر میباشد. طراحی پورتال خبری